خلوتی سرد

...
مشخصات بلاگ

Instagram:30akalantar

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

عجیب چند ماهه

 یاد مسافرت 16سال پیش به مشهد افتاده ام

پدرم مینی بوس داشت

سه تا خانواده فرهنگی که هیچ شناختی ازشون نداشتیم

مسافرش بودن

من و برادر کوچیکترم هم به همراه پدر رفتیم...

یکی از خانواده ها فقط دوتا دختر داشت...

دختر بزرگه همسن من بود

یادش بخیر چقد دوسش داشتم

هم خوش حرف بود و هم خوش قیافه

مهربون و نازک دل هم بود...

12سالم بود ولی عاشقش بودم:)

بعد از اون سال ندیدمش

تا یکسال و نیم بعد که 5ثانیه دیدمش...

بعد ندیدمش تا سال 85 که اونم 10ثانیه بود...

دیگه ندیدمش تا چند ماه پیش

اینستاش رو کاملا اتفاقی دیدم...

شوهر کرده...پسرش حدود 5 الی 6سال داره

دستای پسرش معلولیت داره:(

نه لایکش کردم و نه کامنت گذاشتم...

البته که او مسلما من رو بجا نمیاره ولی

منم دوس نداشتم خودم رو معرفی کنم...

اگه مجرد بود میرفتم خواستگاریش:)


باز پاییز اومد و کل فضای مجازی پستای پاییزی شده

بنظرتون واقعا فرق است بین پاییز و بقیه فصلها؟

بنظر من ما مردم بسیار جوگیری داریم

چون یه چندتا شاعر درباره پاییز شعرای معروفی سرودن

مردمم بدون دلیل و علاقه ای تقلید میکنن

یه جوری پاییز پاییز میکنن انگار پاییز زمستونه.خخخخ

هی میگن پاییز فصل عاشقاس...

انگار تابستون فصل قاتلاس..

بهارم کافرا...

ولمون کن عامو جان خودت...

ادم.باید دلش عاشق باشه..فصلش که مهم نیس:)



دیروز به همراه بابام اومدم اهواز

سفر 9ساعته ای با پدر

البته مسافت خیلی کمتر از 9ساعته

ولی بین راه موندیم املت درست کردیم

چند ساعتیم توی سایه نشستیم

هوا که خنک شد راه افتادیم

خلاصه خوش گذشت..جاتون خالی

الانم سرکارم و دلتنگ چم هستم

زودتر تعطیلات اعراب بیاد و بریم چم:)



خداروشکر

خیلی چسبید

به به

:)

خب به روال عادی زندگی بر میگردیم:)

دقایقی دیگه عشق جاودانم بازی داره

دعا کنید واسه صعود عشق باوفام به مرحله بعد


دیروز آنچنان که رسم هست چندتا از آشناهای درجه یک عروس رفتن عروس رو به خونه پدر مادرش آوردن

دیروز عصر تا امروز بعدازظهر اینجا بود خواهرم

در تمام عمرم به اندازه این 24ساعت قدر خواهرم رو نمیدونستم...

امروز خانواده داماد اومدن عروس رو بردن 

و رسما مراسم به پایان رسید

خواوندا کمکشون کن زندگی خوب و شادی داشته باشن

توو روستامون

 هوا تقریبا دیگه خنک شده البته بجز وسط ظهر

دیگه مث چند سال پیش اومدن به شهر و روستای خودم

سرگرمم نمیکنه..

دوستان و آشناها دیگه تقریبا هیشکدوم اینجا نیستن

دانشگاه،کار،مشکلات زیاد

باعث خلوتی چم مهر عزیزم شده

ایشالا جمعه که برم اهوازم هواش بهتر شده باشه


وقتی داماد و دعوتیهاشون اومدن خواهر رو بردن

پدر و عمو گریه کردن

خود عروس گریه کرد

بغض کردم ولی تونستم جلوی اشکامو بگیرم

خدایا کمک کن خواهرم خوشبخت بشه

اگه خواهر داشت کمتر دلم براش میسوخت

آدمی که خواهر نداره،تکیه گاه نداره

هنوز سالگرد شوهر عمه ام نرفته
به همین دلیل(توی روستا روابط بسیار نزدیک و صمیمیه)
مراسم خاص و با شکوهی توی خونه مون نداریم 
مراسم اصلی توی خونه داماد که روستایی نزدیک به روستای خودمون است برگزار میشه
فردا ظهر خونه ما و فردا شب خانه داماد
میخواستم بگم دلیل نمیشه من به فکر اینجا نباشم.خخخ

خب

دو روز دیگه

میریم که داشته باشیم عروسی خواهر


آغا ما واسه اولین بار کت و شلوار خریدیم خخخخخ

شلوارش در قسمت رون ی کم تنگه،

قشنگه آآآآ

ولی چون اینجا زیاد مبل و صندلی ندارن مردم

سخته با این شلوار نشستن.

الان یه دغدغه ای شده برام خخخخخ

هر کسی رو در هرجا چه خیابون چه تلویزیون

بهش نگاه میکنم ببینم شلوارهای کت شلوار اونام ایجوره

خخخخخ

خلاصه خواستم بهتون بگم فکرم درگیره

در جریان باشین:)

(آگاه باشید) لطفاً گوسفند نباشید!:

💠🔷🔹

بدون تردید بسیاری از ما در پشت چهره های

شاد و بذله گویی هایمان، غرق در وحشتیم

میترسیم مبادا شغل، پول یا زیبایی خود را از

دست بدهیم. از پیر شدن می ترسیم، از تنها

ماندن و زندگی کردن و مردنو به این خاطر

است که رفتارمان این چنین جنون آساست و

دوای دردمان چیست؟


محبت دیدن، دوست داشته شدن


اندرو_متیوس

چرا  امیرکبیر حکم اعدام زن زیبای بابی را زودتر اجرا کرد؟


«خدمت بزرگ دیگری که امیرکبیر به اسلام و ایران کرد، تسریع در اعدام قره‌العین، و از بین بردن زمینهٔ دیدار آن زن فتّانه با ناصرالدین شاه جوان بود که زمام نفس خویش را در دست نداشت و ممکن بود دلباختهٔ ناز و غمزهٔ او شده و این امر،کار پایان دادن به غائلهٔ ایران‌سوز بابیان،را دچار مشکل سازد.»

منبع: علی ابوالحسنی منذر، «اظهارات و خاطرات آیت‌الله حاج شیخ حسین لنکرانی درباره بابیگری و بهاییگری»

وبلاگ نوشتن سنت حسنه‌ی خوبی بود که مثل همه‌ی سنت‌های حسنه‌ی دیگر منسوخ شد. وبلاگ اولین و تنها جایی بود که آدم‌ها حاضر می‌شدند تا نیمه‌ی تاریک خودشان را روشن کنند. نیمه‌ی تاریک آدم، عموما نیمه‌ی جذاب‌تر و ارگانیک‌تری است. جایی است که آدم به نهاد خودش خیلی نزدیک می‌شود. خیلی قدیم‌ها یک نفر نوشته بود که درون هر آدم یک گرگ زندگی می‌کند.  گرگی که شب‌ها وقتی همه خواب هستند بیرون می‌آید و در تاریکی قدم می‌زد، سوت می‌زند و نفس می‌کشد. همه‌ی ما یک گرگ درون داریم که می‌ترسیم روزها وقتی با آدم‌های دیگر هستیم آن را بیرون بیاوریم. تمام افکار آوانگاردمان هم لای پشم‌های خاکستری این گرگ قایم شده‌اند. وبلاگ تنها جایی بود که گرگ‌ها حاضر می‌شدند تا روزها بیرون بیایند و خودشان را بنویسند. خودِ واقعی‌شان را بدون اسم و عکس. می‌نوشتند تا رد پنجه‌ی بی‌رحم‌شان روی برف‌های نقره‌ای بماند. 


خانه‌ی این گرگ‌های جذاب، هزار لایه زیرتر از جامعه‌ی انسان‌ها بود. وبلاگ‌ها هم یکی از معدود راه‌هایی بود که از روی زمین، ما را می‌رساند به آن‌جا. یک آسانسور مخوف برای وارد شدن به دنیای واقعی آدم‌ها. تا روزی که شبکه‌های اجتماعی آمدند. وبلاگ‌نویس‌ها یکی یکی عکس و اسم خودشان را لو دادند. خانه‌گرگ‌ها خراب شد. فرار کردند. در عوض الان آدم‌ها با جدیت مشغول عوض کردن عکس‌های پروفایل‌شان هستند. تا جذاب‌تر نشان داده شوند. حواس‌شان هم نیست که جذابیت‌شان بیشتر برای آن گرگ‌های درون‌شان است و نه عکس‌های پروفایل‌شان.  آدم‌ها دیگر نمی‌نویسند و نمی‌خوانند. فقط سلفی می‌گیرند.


#fahim_attar


"احساساتمون رو توو خودمون می ریزیم،
حتی اگه تا ابد ناراحت باشیم !
خوبه, نه ؟"