خلوتی سرد

...
مشخصات بلاگ

Instagram:30akalantar

آخرین مطالب

خداروشکر

خیلی چسبید

به به

:)

خب به روال عادی زندگی بر میگردیم:)

دقایقی دیگه عشق جاودانم بازی داره

دعا کنید واسه صعود عشق باوفام به مرحله بعد


دیروز آنچنان که رسم هست چندتا از آشناهای درجه یک عروس رفتن عروس رو به خونه پدر مادرش آوردن

دیروز عصر تا امروز بعدازظهر اینجا بود خواهرم

در تمام عمرم به اندازه این 24ساعت قدر خواهرم رو نمیدونستم...

امروز خانواده داماد اومدن عروس رو بردن 

و رسما مراسم به پایان رسید

خواوندا کمکشون کن زندگی خوب و شادی داشته باشن

توو روستامون

 هوا تقریبا دیگه خنک شده البته بجز وسط ظهر

دیگه مث چند سال پیش اومدن به شهر و روستای خودم

سرگرمم نمیکنه..

دوستان و آشناها دیگه تقریبا هیشکدوم اینجا نیستن

دانشگاه،کار،مشکلات زیاد

باعث خلوتی چم مهر عزیزم شده

ایشالا جمعه که برم اهوازم هواش بهتر شده باشه


وقتی داماد و دعوتیهاشون اومدن خواهر رو بردن

پدر و عمو گریه کردن

خود عروس گریه کرد

بغض کردم ولی تونستم جلوی اشکامو بگیرم

خدایا کمک کن خواهرم خوشبخت بشه

اگه خواهر داشت کمتر دلم براش میسوخت

آدمی که خواهر نداره،تکیه گاه نداره

هنوز سالگرد شوهر عمه ام نرفته
به همین دلیل(توی روستا روابط بسیار نزدیک و صمیمیه)
مراسم خاص و با شکوهی توی خونه مون نداریم 
مراسم اصلی توی خونه داماد که روستایی نزدیک به روستای خودمون است برگزار میشه
فردا ظهر خونه ما و فردا شب خانه داماد
میخواستم بگم دلیل نمیشه من به فکر اینجا نباشم.خخخ

خب

دو روز دیگه

میریم که داشته باشیم عروسی خواهر


آغا ما واسه اولین بار کت و شلوار خریدیم خخخخخ

شلوارش در قسمت رون ی کم تنگه،

قشنگه آآآآ

ولی چون اینجا زیاد مبل و صندلی ندارن مردم

سخته با این شلوار نشستن.

الان یه دغدغه ای شده برام خخخخخ

هر کسی رو در هرجا چه خیابون چه تلویزیون

بهش نگاه میکنم ببینم شلوارهای کت شلوار اونام ایجوره

خخخخخ

خلاصه خواستم بهتون بگم فکرم درگیره

در جریان باشین:)

(آگاه باشید) لطفاً گوسفند نباشید!:

💠🔷🔹

بدون تردید بسیاری از ما در پشت چهره های

شاد و بذله گویی هایمان، غرق در وحشتیم

میترسیم مبادا شغل، پول یا زیبایی خود را از

دست بدهیم. از پیر شدن می ترسیم، از تنها

ماندن و زندگی کردن و مردنو به این خاطر

است که رفتارمان این چنین جنون آساست و

دوای دردمان چیست؟


محبت دیدن، دوست داشته شدن


اندرو_متیوس

چرا  امیرکبیر حکم اعدام زن زیبای بابی را زودتر اجرا کرد؟


«خدمت بزرگ دیگری که امیرکبیر به اسلام و ایران کرد، تسریع در اعدام قره‌العین، و از بین بردن زمینهٔ دیدار آن زن فتّانه با ناصرالدین شاه جوان بود که زمام نفس خویش را در دست نداشت و ممکن بود دلباختهٔ ناز و غمزهٔ او شده و این امر،کار پایان دادن به غائلهٔ ایران‌سوز بابیان،را دچار مشکل سازد.»

منبع: علی ابوالحسنی منذر، «اظهارات و خاطرات آیت‌الله حاج شیخ حسین لنکرانی درباره بابیگری و بهاییگری»

وبلاگ نوشتن سنت حسنه‌ی خوبی بود که مثل همه‌ی سنت‌های حسنه‌ی دیگر منسوخ شد. وبلاگ اولین و تنها جایی بود که آدم‌ها حاضر می‌شدند تا نیمه‌ی تاریک خودشان را روشن کنند. نیمه‌ی تاریک آدم، عموما نیمه‌ی جذاب‌تر و ارگانیک‌تری است. جایی است که آدم به نهاد خودش خیلی نزدیک می‌شود. خیلی قدیم‌ها یک نفر نوشته بود که درون هر آدم یک گرگ زندگی می‌کند.  گرگی که شب‌ها وقتی همه خواب هستند بیرون می‌آید و در تاریکی قدم می‌زد، سوت می‌زند و نفس می‌کشد. همه‌ی ما یک گرگ درون داریم که می‌ترسیم روزها وقتی با آدم‌های دیگر هستیم آن را بیرون بیاوریم. تمام افکار آوانگاردمان هم لای پشم‌های خاکستری این گرگ قایم شده‌اند. وبلاگ تنها جایی بود که گرگ‌ها حاضر می‌شدند تا روزها بیرون بیایند و خودشان را بنویسند. خودِ واقعی‌شان را بدون اسم و عکس. می‌نوشتند تا رد پنجه‌ی بی‌رحم‌شان روی برف‌های نقره‌ای بماند. 


خانه‌ی این گرگ‌های جذاب، هزار لایه زیرتر از جامعه‌ی انسان‌ها بود. وبلاگ‌ها هم یکی از معدود راه‌هایی بود که از روی زمین، ما را می‌رساند به آن‌جا. یک آسانسور مخوف برای وارد شدن به دنیای واقعی آدم‌ها. تا روزی که شبکه‌های اجتماعی آمدند. وبلاگ‌نویس‌ها یکی یکی عکس و اسم خودشان را لو دادند. خانه‌گرگ‌ها خراب شد. فرار کردند. در عوض الان آدم‌ها با جدیت مشغول عوض کردن عکس‌های پروفایل‌شان هستند. تا جذاب‌تر نشان داده شوند. حواس‌شان هم نیست که جذابیت‌شان بیشتر برای آن گرگ‌های درون‌شان است و نه عکس‌های پروفایل‌شان.  آدم‌ها دیگر نمی‌نویسند و نمی‌خوانند. فقط سلفی می‌گیرند.


#fahim_attar


"احساساتمون رو توو خودمون می ریزیم،
حتی اگه تا ابد ناراحت باشیم !
خوبه, نه ؟"

بهترین دوست مجازیم کی بوده تا حالا؟

نمیدونم واقنی...

کازرون...

تهران...

رودسر...

ارومیه...

شادگان...

نورآباد لرستان...

نمیدونم بهترینشون کدومه ولی همه فراموش نشدنین...

ولی بی معرفت و بی مرامشون بدون شک با اختلاف زیاد کازرونی بود...

هنوزم حس میکنم ازم میترسید..

ساده شون شادگان...

خاصشون ارومیه...

رودسری و تهرانی هم منو فراموش نمیکنن


خواهرا،برادران بزرگشون رو بیشتر از بقیه خواهر و برادراشون دوست دارند...

اینو منی که پسر بزرگ خونه ام کاملا حس کرده ام

برادرا هم تکه بزرگی از قلبشون به عشق خواهر میتپه

احترام خواهر بزرگ رو هم بیشتر از بقیه خواهرا دارن

فقط میخوام بگم ؛

بعد عروسی خواهرم...

خونه مون همیشه ،

یک فرشته...

یک مادر هم سن و سال...

یک رفیق باوفا...

یک تکیه گاه...

یک سنگ صبور...

یک خواهر...

کم خواهد داشت...


کاش این این شرم لعنتی و الکی،که از بچگی همراه ما بوده از بین میرفت و روم میشد دستت رو میبوسیدم و در آغوش میگرفتمت...خواهرم


یک بار در کودکی

به دلیل اینکه کفش نداشتم

نتوانستم با دوستانم

فوتبال بازی کنم

و بخاطر فقر سخت گریه کردم.

اما روزی مردی را دیدم که پا ندارد

فهمیدم که چقدر

ثروتمند هستم


زیدان


موفقیت یک شبه اتفاق نمیفته

موفقیت وقتى به وجود میاد که هر روز یک کمى از دیروز بهتر بشى، آخرش همش رو هم جمع میشه ...

اگر شما مردم رو قضاوت کنید ، دیگر وقتی برای دوست داشتن آن ها نخواهید داشت ....


مادر ترزا



ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮐﺎﺭﺁﮔﺎﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻣﻌﺎﻭﻧﺶ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ .

ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟

ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ .

ﻫﻮﻟﻤﺰ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟

ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻘﯿﺮﯾﻢ .

ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺝ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺦ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﺫﺍﺕ ﻗﻄﺐ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺷﺮﻟﻮﮎ ﻫﻮﻟﻤﺰ ﻗﺪﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﺗﺴﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﺣﻤﻘﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺘﯽ .

ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻭﻝ ﻭ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺍﯾﻨﺴﺖ

ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ.


ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﮐﻨﺎﺭ دست ماست، اما ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ.


لبخند بزن، به تمام آدم‌هایی که آمدند و لایق‌ تو

نبودند و رفتند! اندوه تو خوشحال‌شان

می‌کند آدم‌ها اغلب به دنبال "بدبخت‌تر" از خود

می‌گردند تا به‌خودشان ثابت کنند که خوشبخت

می‌باشند، پس تو «عمیقا لبخند بزن»


نیچه به لوآندره سالومه نوشت : تو چه معشوقه ای هستی که شب ها کنار من نیستی؟


سالومه در پاسخ گفت: تو چه فیلسوفی هستی که عشق رو معادل تختخواب میدونی ..!؟


اگر شما نخواید چیزی رو یاد بگیرید ، 

هیچ کس نمیتونه به شما کمک کنه!

ولی اگر مصمم باشید تو یاد گرفتن 

اون روز کسی نمیتونه جلوتو بگیره ...



با تشکر از

Ip

148.251.12.226

که توجه ویژه ای به پیج این بنده حقیر دارد

:)

گرسنگی دیگران برای ما که نان نشد

هزار سال روزه ایم و نوبت اذان نشد

چقدر رد پای کد خدا و دزد بی پدر-

و مادری که گریه های او حریف خان نشد



       درخت ها به ریشه ام شبی تبر گذاشتند



کنار هر قسم نشانی از دم خروس بود

که سگ شدم به حال و روز گربه ای که لوس بود

و اسم دخترانه ای که عقد پیر مرد شد

و ساقدوش محترم که عاشق عروس بود



           کلاه بوقی تو را سر پدر گذاشتند



کنار سفره از رژیم بی رویه چاق شد

و توبه کرد و پشت دست عده ای که داغ شد

که رفته رفته هر کجای ادمک دراز شد

دروغ گفت انقدر که اخرش الاغ شد



        و بعد نام کوچک تو را که خر گذاشتند



شبیه دلقکی که گریه باورم نمیکند

که گوسفند بودم و کسی خرم نمیکند

میان تیترهای روزناله باورم شده

که هیچکس نگاه چپ به کشورم نمیکند



       به خنده بر مناسبات جنگ اثر گذاشتند

       


به منطق نهفته در میان حرف مفت ها

از ارتباط حق تو به گردنِ کلفت ها

از انجماد یک نفر میان سردِ خانه ها

کسی به دست های سردِ مه گرفته گفت" هاااا"



     و روی شانه های خالی از تو سر گذاشتند



که سرنوشت حتمی گرسنه، انتظار شد

به احترام هر کسی که خم شدم، سوار شد

سرم به نان،پنیر،عشق و شعر هام گرم بود

که نور انقلاب ما دچار انفجار شد


    

          و خواستم که زندگی کنم، اگر گذاشتند..



محمد‌‌ بهروزی

#شعر_واپسین_شب


اگر افراد می توانستند یاد بگیرند که،


 آنچه برای من خوب است، 


لزومی ندارد که برای دیگران هم خوب باشد،


 آنگاه دنیای شاد و خوشایندتری می داشتیم.


 تئوری انتخاب به ما می آموزد که دنیای

مطلوب من،


 اساس و شالودۀ زندگی من است و نه اساس و شالودۀ زندگی دیگران. 


ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ؟ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﻘﺎﺏ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺕ ﭘﺮ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﻧﻘﺎﺑﺘﻨﺪ ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺕ

من از کارهایی که کردم هیچوقت پشیمان نمی شوم،

اما از شانس هایی که برای انجام یک سری کارها داشتم و هیچ کاری باهاشون نکردم پشیمانم.

عاشق نوشتنم...ولی اصلا استعدادش رو تدارم...شاید هم چون دایره واژگانم خیلی کمه نمیتونم بنویسم

الان از اون لحظاتیه که دوس دارم بنویسم و هی بنویسم و هی بنویسم...ولی چی؟ نمیدونم...

به همون اندازه که نوشتن رو دوس دارم از فکر کردن بیزارم...ولی به همون اندازه که نمینویسم   به همون اندازه فکر میکنم...

آخرشبه دیوانه شدم...بفهم...خخخخخ

دیگران را ببخشید


 تهمت ها،خیانت و بی ادبی

نشانه عدم بلوغ

روحی انسان هاست


شما انسان رسیده باشید

با سبکبالی و بدون

قضاوت یا سرزنش

و بدون ناراحتی

از کنار این ها رد شوید 

و گذشت کنید


+ چند سالته؟

- وقتی سر حالم شونزده سال 

و وقتی خستم بیست پنج سال!

+ الان چند سالته ؟

- هزار سال!!